سبد خرید 0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

ادبیات دفاع مقدس و معرفی 2 کتاب

ادبیات دفاع مقدس

ادبیات دفاع مقدس و معرفی 2 کتاب خدمت شما دوستدارن کتاب.

 

1- معرفی کتاب سایه‌ی سدر

ادبیات دفاع مقدس
  • نویسنده: نسرین رفیعی منش
  • ناشر: انتشارات اهورا قلم

کتاب سایه‌­ی سدر نوشته‌ی نسرین رفیعی منش، برشی از زندگی شقایق، دختری نوجوان را در دنیای امروز و در قالب یک داستان بلند به تصویر می‌کشد. این قصه همزمان با بیان سرگذشت او روایتگر مقاومت مردم دزفول در طول سال‌­های دفاع مقدس نیز است.

 

درباره کتاب سایه‌ی سدر:

داستان با تصادف شقایق آغاز می‌شود، دختری مسئولیت‌پذیر و مهربان که به خاطر نجات جان کودکی در خیابان، خود دچار آسیبی جدی از ناحیه پا شده است. در این میان تنش‌ها و نگرانی‌های مادر شقایق به دلیل اتفاق ناگواری که برای دخترش افتاده او را به یاد خاطرات خود از دوران جنگ می‌اندازد.

فضای بیان اتفاقات این رمان بسیار متفاوت به نگارش درآمده است و قصه‌­ای جذاب دارد. همچنین حوادث در خلال داستان و با زبانی نو به رشتۀ تحریر درآمده‌­اند و شما را با ابعاد جدیدی از زندگی مردم دزفول در طول دوران دفاع مقدس آشنا می‌کنند، ابعادی که شاید کمتر به آن پرداخته شده باشد؛ زندگی مردم غیرنظامی در زیر آتش ‌­باران موشک.

جالب است بدانید، همه‌ی خاطرات این قصه بر اساس واقعیت هستند ولی به دلیل روایت داستان‌ گونۀ کتاب این خاطرات با هم ادغام شده‌اند و مکان‌ها و زمان‌ها سندیت تاریخی ندارند. در واقع طرح کلی کتاب بر پایۀ داستان است و فقط از خاطرات واقعی برداشت‌هایی کلی صورت می‌گیرد. همچنین اسامی بیان شده در این داستان غیرواقعی هستند و هر گونه شباهت اسمی تصادفی خواهد بود.

در بخشی از کتاب سایه‌ی سدر می‌خوانیم:

بعد از بارندگی‌های این چند روز اخیر هوا خیلی خوب شده بود. آسمان آبی بود و ابرهای کوچک سفید رنگ گوشه‌ گوشۀ آسمان را پر کرده بودند. نور خورشید همه ‌جا را روشن کرده بود و باد ملایمی می‌وزید. دیروز ساتین آمده بود و تعدادی از درس‌های مدرسه را باهم کار کرده بودیم. قرار بود با چند نفر دیگر هم صحبت و صداهایشان را ضبط کند و برایم بفرستد. مامانم حیاط را شسته بود و حالا داشت کتلت درست می‌کرد. کنارش توی آشپزخانه نشسته بودم و داشتم سالاد درست می‌کردم. از آن روزهایی بود که جان می‌داد توی حیاط بنشینیم و ناهار بخوریم.

– مامان امروز توی حیاط ناهار بخوریم.

– اتفاقاً فکر خوبی کردی. بابات قراره سر راه که میاد آقاجون و مادرجونت رو هم با خودش بیاره که ناهار دور هم باشیم. امروز شنیدن پات شکسته و مادرجونت کلی گِله کرد که چرا بهشون خبر ندادیم.

مادر جون و آقاجون پدر و مادر بابام بودند. معمولاً ماهی یکی دوبار برای ناهار یا شام می‌آمدند خانۀ ما.

مادرم سال‌ها می‌شد که عروس‌شان بود و کلاً با هم رودربایستی نداشتند. هر وقت قرار بود بیایند نیاز به تدارکات زیادی نبود و مادرم تغییر خاصی توی منوی ناهار یا شام ایجاد نمی‌کرد. هر چه داشتیم دور هم می‌خوردیم.

 

 

2- معرفی کتاب درخت بلوط: خاطره‌ای از یک خلبان هوانیروز

ادبیات دفاع مقدس
  • نویسنده: حجت شاه محمدی
  • ناشر: انتشارات سوره مهر

کتاب درخت بلوط: خاطره‌ای از یک خلبان هوانیروز نوشتۀ حجت شاه محمدی، خلاصه‌ای از خاطرات یک خلبان در جنگ ایران و عراق است که با بیانی ساده و گیرا روایت گردیده.

سرهنگ خلبان شاه‌محمدی که اولین اثرش با نام «کبوتران امید» منتشر شد تا‌کنون 17 کتاب در زمینه خاطرات دفاع مقدس منتشر کرده است.

 

در بخشی از کتاب درخت بلوط می‌خوانیم:

نیمه‌های شب بود که با سر و صدایی از خواب پریدم. خواب‌آلود سرم را از پنجره بیرون آوردم تا به این بی‌توجهی اعتراض کنم. اما با وضعیت آشفته‌ای که در کوچه دیدم، خواب از سرم پرید. یک اتوبوس پر بود از همسایه‌ها و بقیه هم سعی داشتند به هر نحو که شده سوار شوند. چند متر آن طرف‌تر عده‌ای در حالی که وسایلی را همراه خود داشتند، با شتاب به سویی می‌رفتند.

از پنجره به کوچه خم شدم و از یک نفر که در حال عبور بود پرسیدم: «داداش! چه خبر شده؟»

او برای یک لحظه ایستاد و سرش را بالا گرفت: مگر خبر نداری؟ عراقی‌ها حمله کرده و دارند به طرف باختران می‌آیند. منافقین هم همراه آن‌ها تا همین نزدیکی‌ها آمده‌اند. زود باش تا دیر نشده دست زن و بچه‌ات را بگیر و برو یک جای امن!

مثل کسی که آب سرد روی سرش ریخته باشند، وا رفتم. این خبر غیرمنتظره بود و هر چه فکر کردم عقلم به جایی قد نداد. با خودم فکر کردم: «امکان ندارد، ما همین دیروز در ایلام جلوی آن‌ها را سد کردیم. نکند مردم اشتباه می‌کنند؟ اما نه! باید خبری شده باشد که مردم این‌طور هراسانند…» از آشپزخانه بیرون آمدم و در گوشه‌ای از هال روی زمین نشستم. همسرم با نگرانی حرکاتم را زیر نظر داشت، و من در حالی که سرم را بین دست‌هایم گرفته بودم، به منطقۀ ایلام و صالح‌آباد فکر می‌کردم. نمی‌دانستم وضعیت دوستانم در آن‌جا چگونه است؟ اگر خبر صحیح باشد، پس بر سر نیروهای موجود در منطقه چه آمده است؟

افکار منفی فکر و ذهنم را انباشته کرده بود، ناگزیر بلند شدم و لباس پروازم را پوشیدم. قصد خارج شدن از خانه را داشتم که همسرم پرسید: «رضا، این وقت شب کجا می‌خواهی بروی؟ چرا لباس پروازت را پوشیده‌ای؟»

برگشت به بالا
خرید اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی با تخفیف و ارسال سریع