هیچ محصولی در سبد خرید نیست.
کتاب «هوای این روزای من» به کوشش خانم رقیه کریمی (مترجم کتاب پانصد صندلی خالی) پس از دوسال به سرانجام رسیده است و از کودکی راوی تا حوادث و زندگی پس از مجروحیت وی را در بر میگیرد.
این کتاب کمک فراوانی به شناخت دقیق و تفصیلی از مجاهدتهای رزمندگان مدافع حرم دراستان لاذقیه و حلب میکند و مطالعه آن به علاقهمندان شناخت دقیق آنچه در جریان دفاع از حرم در سوریه گذشت، توصیه میشود.”
“کتاب «هوای این روزای من» خاطرات تفصیلی امیرحسین حاج نصیری جانباز قطع نخاع و فرمانده تیپ هجومی سیدالشهداء در سوریه است. این کتاب من تنها خاطرات امیرحسین حاج نصیری نیست. این فرمانده بازمانده دست دوستان دیگر را هم گرفته است و خاطرات آنها را نیز با خودش به این کتاب آورده است. این کتاب بیشتر از اینکه خاطرات راوی باشد خاطرات مقاومت در حلب و خان طومان و لاذقیه است. خاطرات ناگفته از مصطفی صدرزاده، محمدحسین محمدخانی از شهدای مدافع حرم و شهدایی که رفتند و خاطراتشان را بردند.
گزیدۀ متن:
پشت بیسیم گفتم: «زمینگیر شدیم حاجی!» یک لحظه سکوت کرد حاج ایوب. میدانست اینکه دشمن دیده باشد ما را یعنی چه. آنهم در دژی محکم مثل جبالاحمر. گفتم: «بچهها کُپ کردند حاجی. چکار کنم؟» خودش را خونسرد نشان میداد حاج ایوب و مگر میشد خونسرد بود، حالا که نیروهایش افتاده بودند در لانه افعی و شاید برای آخرین بار صدایشان را میشنید. زد به خنده و شوخی. شاید نگران بود که این آخرین مکالمه باشد. شاید دلش میخواست داد بزند بگوید: «چرا رفتید؟»؛ اما نزد. فقط با خنده گفت: «نبينم کسی اسماعیل منو زمینگیر کرده باشه. تو یک گوش شکستهات رو نشون بدی همهشون رو حریفی.» بعد آرام وضعیت را پرسید. گفتم: «تا چند دقیقه قبل قیامت بود. الان دیگه خبری نیست. آروم شده». حاج ایوب گفت: «پس دارن میان سراغتون. هر جوری شده بچهها رو راه بنداز. حتی به زور. دارن میان سرتون رو گوش تا گوش ببرند!». وقت زیادی نبود! چشم بچهها توی چشمهای من بود و مچاله شده بودند پشت سنگ. حالا درد عربی حرف زدن هم اضافه شده بود. چطور باید حرکتشان میدادم؟ قفل كرده بودند بچهها. دشمن هم داشت میکشید بالا از ارتفاعات و وقتی نمانده بود دیگر. هر چه به ذهنم رسید گفتم: «عدو في طريق…» «كلنا ذبح» اين را گفتم و با انگشت اشاره زیر گلویم را نشان دادم…
برای مشاهده اطلاعات بیشتر و خرید این کتاب اینجا کلیک کنید.
کتابفقط برای خدا نوشته سیده هدیبتول موسوی است. این کتاب خاطرات شهید سعید سامانلو از شهدای مدافع حرم است. خاطرات این کتاب از مصاحبه با نزدیکان آن شهید بزرگوار جمعآوری شده است. این کتاب جلد ۲۳ از مجموعه کتابهای مدافعان حرم است.درباره کتاب فقط برای خدا
انتشارات روایت فتح که در زمینه چاپ کتابهای دفاع مقدس، خاطرات شهدا و ادبیات پایداری فعالیتهای گستردهای دارد، از زیرمجموعههای بنیاد فرهنگی روایت فتح است. بنیاد فرهنگی روایت فتح متولی جشنوارههای بینالمللی فیلم مقاومت، جشنواره تئاتر مقاومت، جشنواره هنر مقاومت است و در حوزههای تئاتر و هنرهای نمایشی، مستند، سینما، هنرهای تجسمی، ادبیات و رسانه فعالیت دارد.
کتاب فقط برای خدا روایاتی ازخاطرات شهید مدافع حرم سعید سامانلو است.
بخش اول: خانواده و اقوام
راوی: آقای قنبر سامانلو ( پدربزرگوار شهید)
خوابی دیدم، شخصی خطاب به من می گفت:” این امانت پیش شما بماند، از آن خوب نگه داری کنید و او را سالم نگه دارید، به موقع آن را می خواهیم.” از “مشهدی زیادعلی یعقوبلو” که سواد قرآنی خوبی داشت و او را می شناختم تعبیر خواب خواستم.
سوال کرد: ” توراهی دارین؟”
گفتم: ” بله”
گفتند: ” از او مراقبت کنید.”
پنج الی شش ماه بعد سعید به دنیا آمد.
راوی: آقای قنبر سامانلو ( پدر بزرگوار شهید)
سعید مریض بود، امیدی به ماندنش نبود. می گفتند یرقان دارد. تقریبا دو سال من و حاج خانم درگیر مریضی سعید بودیم، توان خوردن نداشت، خوراک او با سرم و دارو بود.آنقدر نحیف شده بود که در لا به لای پتو او را جابجا می کردیم تا آسیب نبیند.
آن زمان ارتباطات تلفنی نبود،در محل کار همیشه منتظر بودم که حاج خانم بیاید خبر بدهد که سعید ما تمام کرده است. آخرین بار 11 روز بستری بود، روز آخرنگاه مظلومانه ی سعید حالم را منقلب کرد. با دل شکسته رفتم حیاط بیمارستان، نمیدانم چرا اما ناخودآگاه متوسل شدم به علی بن موسی الرضا (علیه السلام )، عرض کردم: آقا این اولین فرزند من است، برای من جایگاه ویژه ای دارد او را از شما می خواهم. در دلم با آقا درد دل کردم و رفتم به محل کار، خوب یادم هست ساعت 10:30 بود که حاج خانم پیغام فرستادند بروم دنبالشان چون مرخص شده اند. من حس کردم سعید تمام کرده و حاج خانم بخاطر ترس، که نکند از شدت ناراحتی تصادف بکنم یا مشکلی برایم پیش بیاید اینطور به من گفتند.
نمیدانم چطور رسیدم، وارد حیاط بیمارستان شدم و دیدم سعید بازی میکند، آن زمان برای ما بازی کردن سعید نحیف و لاغر، معنا و مفهومی نداشت. آقای دکتر که خود حاذق و عالم بودند، نامشان”غلامرضا واحد” بود، ایشان در جریان برنامه ی معالجه ی سعید بودند، با این اتفاق تعجب کرد و گفت: این پسر هدیه شده است به شما. با حرف دکتر یادم آمد که گفتند “امانت” است. خود سعید این جریان را می دانست برای همین در وصیت نامه اش نوشته بود: به دست با کفایت علی بن موسی الرضا(ع) حیات مجدد یافتم.
برای مشاهده اطلاعات بیشتر و خرید این کتاب اینجا کلیک کنید.
نویسنده: بهزاد دانشگر
محمدی از جوانان فعال فرهنگی و انقلابی در شهر درچه از توابع اصفهان بود. وی از همان دوره نوجوانی به فعالیت های انقلابی پایگاه های بسیج جذب شد و بعدها به دلیل همین علاقمندی ها وارد سپاه پاسداران شد. این کتاب شرحی است از روابط پر عاطفه این شهید بزرگوار و دوستان و همرزمان است. روایتی جدید که هر راوی از منظری شخصی و تازه قهرمانش را روایت می کند. همه این روایت ها به گونه ای درهم آمیخته شده اند که ضمن تکمیل همدیگر استقلال خودشان را هم حفظ می کنند.
برشی از کتاب :
همه داشتند نگاهم می کردند. گفتم ابراهیم کو؟ گفتند توی اتاق بغل است؛ ابراهیم آمد بیرون. گفتم ابراهیم، چه خبر است؟ گفت جواد. گفت جواد و من دیگر چیزی نشنیدم. گفت جواد و انگار همۀ خاک های عالم آوار شد روی سرم. زانوهایم تا شد. دست گرفتم به کمد کنار اتاق. حالا می فهمیدم چرا اربابمان روز عاشورا، کمرش دیگر راست نشد.
گفت الان کمرم شکست. بی برادر شدم. افتادم کنار کمد. هیچ روضه ای روضۀ بی برادری نمی شود. نمی دانم توی سروصورتم زدم یا نه. نمی دانم نعره کشیدم یا نه. فقط دیدم یکی آمده دستم را گرفته. یکدفعه انگار جواد را دیدم. نگاهم میکرد و با نگاهش می گفت خاک توی سرت مجید. آبروی من را داری می بری داداش. میگفت آدم باش مجید. آرام شدم. خودم را جمع وجور کردم. یک استکان دادند دستم که چیز شیرینی تویش بود. ریختم ته حلقم و بلند شدم. گفتند کجا میروی؟ گفتم چیزی نیست.
خوبم.
از خانۀ حاج آقا زدم بیرون. کجا بروم؟! کجا را دارم بروم؟! آدمِ بی برادر کجا را دارد؟!
برای مشاهده اطلاعات بیشتر و خرید این کتاب اینجا کلیک کنید.
نویسنده: مصیب معصومیان
مجموعه خاطرات شهدای مدافع حرم اینبار همراه با شهید محمدتقی سالخورده در قالب سه فصل خاطرات کودکی، نوجوانی و بزرگسالی و سپس ماموریت های داخلی و سوریه
محمدتقی سالخورده عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و در یگان ویژه صابرین در لشکر 25 کربلا به اسلام خدمت می کرد ایشان به عنوان مستشار در 14/1/1395
برای دومین بار به کشور سوریه اعزام شد و در 21/1/1395 در شهرک خان طومان استان حلب شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت .
در قسمتی از وصیتنامه شهید می خوانیم: در میان ما انسان هایی وجود دارند که فقط نیمه ی خالی لیوان را نگاه می کنند حتی اگر لیوان پُر هم باشد از پُر بودن
لیوان ایراد می گیرند. اختلاف عقیده و سلیقه در همه جا وجود دارد ولی این جور نیست که باعث جدایی، حتی جدایی خانواده ها شود.
مصیب معصومیان نویسنده آثاری چون عهد کمیل، از ام الرصاص تا خان طومان، خداحافظ دنیا و… می باشد.
گزیده متن
زمان خداحافظی اش که شد، به همه گفتم کسی پیش محمدتقی گریه نکند. گفتم:
– پسرم! نمی شد الان نروی؟ عروسی خواهر خانمت نزدیک است!
گفت: نه مادرم باید بروم.
گفتم: لااقل تا جمعه بمان، عروسی که تمام شد، برو!
گفت: نمی شود. دست خودم نیست. باید بروم.
پرسیدم: «کی برمی گردی؟» گفت: «هفت روز دیگر.»
با خودم گفتم دفعه ی قبل که گفته بود چهل روز، دو ماه مانده بود. احتمالا این بار هم چند هفته ای طول می کشد.
برای مشاهده اطلاعات بیشتر و خرید این کتاب اینجا کلیک کنید.
نویسنده: سمیه اسلامی
خاطرات زندگی یکی دیگر از شهدای مدافع حرم بنام شهید محمد بلباسی، از کودکی تا شهادت
این شهید والامقام در منطقه خان طومان سوریه حین مبارزه با تروریستهای تکفیری داعش به همراه دیگر همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش بعد از گذشت 4 سال تفحص شده و به وطن بازنگشت.
محسن بهاری رزمنده مدافع حرم که در حماسه خان طومان حضور داشت، نحوه شهادت شهید بلباسی را اینگونه روایت میکند:
شهید کابلی با اصابت خمپاره به شهادت رسید. شهید بلباسی که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد، یکی از شهیدا هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد. وقتی پیکر کابلی را روی ماشین گذاشتند، با قناسه هر دو را از پشت زدند.
آخرت خود را به دنیای فانی نفروشید،کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید، در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید، گوش به فرمان ولی فقیه زمان خود باشید، ادامه دهنده راه شهدا باشید.
این شهید بزرگ شدن سه فرزند خود را دید اما فرزند چهارم زینب بعد از شهادتش دیده به جهان گشود.
«بعضی شب ها در حیاطِ روبه روی حرم می نشستیم و با هم درس های کلاس اخلاق را مباحثه می کردیم. به من می گفت: «از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده»!
آن قدر دوستش داشتم که هر چه می گفت، برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همین ها را تکرار کردم. یک دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم:
«راستی محمد! همه از این جا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف»!
طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش».
اصرار کردم که این کاررا بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش یه بی کفن؟!»