سبد خرید شما خالی است.
انسانها تفاوتهای زیادی با یکدیگر دارند؛ از نژاد و قومیت و زبان گرفته تا سبک زندگی و تحصیلات و طبقه اجتماعی. این تفاوتها گاهی اختلاف برانگیزند و گاهی جذاب. موقعیتهای مختلف بر این تفاوتها تاثیر گذاشتهاند و حاصل، ما هفت میلیارد و اندی انسانی شدهایم که هر روز بر تعدادمان افزوده میشود و هر روز دنیایمان با یک رویداد (چه انسانساز و چه طبیعی) روبرو میشود. درست در همان لحظهای که عدهای از ما غرق در اندوهیم، عدهای دیگر مست شادیاند. بعضیهایمان از چیزی دفاع میکنیم که به نظر بعضی دیگر، مسخره و خندهدار، یا حتی مضر و خطرناک است. با این وجود، میدانیم که همهمان از یک نوعیم و امروزه علم به ما نشان داده است که ما تنها یکی از گونههای زندهای هستیم که روی این کرهی خاکی پدید آمده و دوام آوردهایم؛ درست مثل چند میلیون گونهی دیگری که در این زیستکره با ما همسایههای دور و نزدیکند. علم چیزی دیگر را هم به ما آموخته؛ همهی ما انواع زندگان زمین، نه فقط همسایه که خویشاوندان دور یا نزدیک همدیگریم. چیزی که هنوز درک آن برای بسیاری از ما سخت است! در این یادداشت ضمن اینکه دربارهی غریزهی زیستگرایی انسانها صحبت میکنیم، کتاب در جستجوی طبیعت را هم معرفی خواهیم کرد.
ما یکی از آن میلیونها گونهایم که تفاوت اصلیمان با دیگران، سامانهای عصبی و بسیار پیچیده است که هنوز به درستی سر از ساز و کارش در نیاوردهایم. همین سامانهی عصبی باعث شد تا ابزارهای ارتقا یافتهتر بسازیم، آنچه دیدهایم را به خاطر بسپاریم و تحلیل کنیم و شکل زندگیمان روی زمین را تغییر دهیم تا بتوانیم بیشتر و بهتر زندگی کنیم؛ و احتمالاً همین زندگی جدید باعث شد تا خود را از دیگران جدا بدانیم. اما آیا واقعاً تافتهای جدا بافتهایم؟ تقریبا همه میدانیم که نه! اما حدود پنج هزار سال تمدن، گاهی این تصور را در ذهن ما ایجاد میکند که همواره این طور زندگی کردهایم. علم یادآوری کرد که عمر حضور ما به دهها و شاید صدها هزار سال پیشتر از تمدن میرسد؛ تاریخی که شالودهی ما را ساخته و بسیار بیشتر از آن که «تمدن» در آن نقش داشته باشد، «دنیای غیر متمدن» در آن تاثیرگذار بوده است.
از دیدن مار و عقرب وحشت میکنیم، بی آنکه شاید یک بار هم از نزدیک آنها را در طبیعت ندیده باشیم. فضاهای بسته به ما احساس خفگی میدهند و در عوض از چشماندازهای باز لذت میبریم. مشاهده درختان سبز به ما حس آرامش و نشاط میدهد و هرکجا که زندگی کنیم، سعی داریم قطعهای سرسبز را برای آنچه «زیبایی» و «تفریح» میخوانیمش، ایجاد کنیم. مزهی شیرین حس نشاط به همراه دارد و از دیدن رنگ قرمز، حس هشدار به ما دست میدهد. اگرچه افراد مختلف در شرایط متفاوت، توانستهاند کمابیش برخی از واکنشهای خود به شرایط را تغییر دهند اما تمام اینها با اندکی تفاوت در وجود همهی ما وجود دارند. دلیل بسیاری از اینها را نمیدانیم! رشتههای مختلف علمی پاسخهای مختلفی به چرایی وجود چنین واکنشهایی از سوی ما دادهاند، اما به نظر میرسد که یک اتفاق نظر دربارهی چرایی آنها وجود دارد؛ گذشتهی انسان.
«زیستگرایی» یا «بایوفیلیا» (Biophilia) واژهای است که نخستین بار روانشناسان آن را به کار بردند. اما زیستشنایان آن را به گونهای دیگر و در خدمت شناخت پیشینهی زیستشناختی انسان و تأثیراتش بر انسان معاصر و زندگی فردی و اجتماعی و در مواجهه با طبیعت پیگیری کردند. زیستگرایی چیزی جز گرایشهای فرد به عناصر طبیعی نیست. این گرایش هم میتواند مثبت باشد و هم منفی. بر اساس سازوکار علمی، زیستگرایی نه قانون است و نه با روشهای علمی قابل اثبات، اما یک «حدس کارشناسی» است؛ چیزی که دانشمندان آن را مطرح میکنند و ممکن است درست نباشد، اما قابل تعمق است و در مورد مسایلی است که یافتن راه حل بهینه آن از طریق روشهای نظاممند، غیرممکن یا غیرعملی است.
«ادوارد ویلسون» ۹۰ ساله، زیستشناس بازنشسته دانشگاه هاروارد یکی از زیستشناسانی است که در اینباره تعمق کرده و آثاری در این زمینه تدوین کرده است. او در ۲۰۰۹ «بنیاد زیستگرایی ویلسون» را در ایالات متحده راهاندازی کرد. در ۱۹۹۲ ویلسون به همراه «استیون کلرت» مشترکاً دبیر تهیه کتابی بودند که مجموعهای مقاله از چندین دانشمند را گردآوری کردند و کتابی با نام «فرضیه زیستگرایی» را منتشر کردند. چهار سال بعد در سال ۱۹۹۶، ویلسون در همان زمانی که از دانشگاه هاروارد بازنشسته شد کتابی را با عنوان « در جستجوی طبیعت » منتشر کرد. کتابی مشتمل بر ۱۲ مقاله درباره زیستگرایی که همگی قبلاً منتشر شده بودند. متن فارسی آن با ترجمه «کاوه فیضاللهی» توسط «نشر نو» در سال ۱۳۹۷ منتشر شد که مقالاتی دیگر به همراه یک گفتوگو با ویلسون در آن به چاپ رسیده است.
ادوارد ویلسون، نویسنده کتاب در جستجوی طبیعت
ویلسون معتقد است که تمایلات زیستگرا چنان در زندگی روزمره مشهودند و چنان از توزیع گستردهای برخوردارند که شایستهی توجه جدی هستند، هرچند که از نظر او بررسیهای علمی زیستگرایی هنوز بسیار ابتدایی است. با این حال ویلسون امیدوار است که شناخت و پذیرش عشق ذاتی ما به طبیعت به نوعی اخلاق حفاظتی، در جهت حفظ تنوع زیستی و «محیط زنده» ختم شود. محیطی که از نظر ویلسون، توجه به آن باید در اولویت ما قرار گیرد. در حالی که توجه بیشتر به محیط غیرزنده (آنطور که مردم علاقه بیشتری نشان میدهند) به مواردی چون گرمشدن زمین، منابع آب و… باعث میشود تا هم محیط زنده را از دست دهیم و هم محیط غیرزنده را.
ویلسون میگوید حس تعلق به محیط در افراد، انگیزههایی قوی برای حفظ محیط زنده ایجاد میکند. با والدینی که از صبح تا شب مراقب فرزندان خود هستند و به آنها اجازه تجربه محیطهای طبیعی را نمیدهند به شدت مخالف است و در جایی میگوید: «مامانهای فوتبالی (اصطلاحی که در ایالات متحده به مادران خانهداری اطلاق میشود که با خودروی شخصی فرزندانشان را به مدرسه میبرند و در همه حال کنار و مراقب کودکانشان هستند) دشمن تاریخ طبیعی و مانع بزرگ شدن بچهها هستند!» به عقیدهی او آنچه از تاریخ چند هزار سالهی تکامل گونهی ما درون ما است، با تجربه مستقیم طبیعت (و نه از راه فیلم و کتاب و…) در ما روشن میشود و ما را با ریشههای اصلی خود در طبیعت آشنا میکند.
این ریشهها چندان هم فراموش شده نیستند. امروز میدانیم که خاستگاه اولیه انسان علفزارهایی باز با چشماندازی وسیع و تکدرختهایی با فاصله از یکدیگر بوده است که در اصطلاح به آن «ساوان» گفته میشود. انسان امروزی هم از دیدن چشماندازهای وسیع حسی از آرامش را تجربه میکند. انسان در طول تاریخ سعی کرده جنگلهای انبوه اطراف خود با بریدن درختها، تبدیل به چشماندازهایی نسبتا باز کند. حتی امروزه نیز سعی داریم تا این حس را با طراحی پارکها و بوستانهای شهری، متشکل از درختان و چمنزارهای نسبتا باز به شهرهایمان بیاوریم.
ترس ما از مار و عقرب و برخی جانداران نیز ریشه در همان تاریخ تکاملی دارد. مهم نیست قبلا با آنها از نزدیک روبرو شده باشیم یا خیر، بسیاری از ما با مشاهده این حیوانات (و حتی تصویر آنها) حس ترس را تجربه میکنند حال آنکه مشاهده بسیاری وسایل مرگبار انسانساخت همچون انواع سلاحها و چاقوها و… چنین حسی را در ما ایجاد نمیکند. رنگ قرمز، همان رنگ خون است که احتمالا مشاهدهی آن به معنا وجود جراحت و خطر مرگ بوده و حالا همان رنگ برای ما به معنای هشدار است. یا مزهی شیرین، مزهای کمیاب در طبیعت است و نشاط ما از چشیدن آن، یادآور نشاطی است که نیکان ما از یافتن این مزه در میوههای طبیعی تجربه میکردند؛ مزهای که در مواد غذاییای یافت میشد که به آنها انرژی میداد.
یک سوال این است که چنین حافظهای با دوام چند هزار ساله، چگونه به ما رسیده است؟ غریزه یا شیمی؟ زیستشناسانی همچون ویلسون معتقدند که این حافظهی با دوام به ژنتیک مربوط میشود؛ یعنی آنچه طی میلیونها سال بازی تکامل و انتخاب طبیعی به موجودات زنده رسیده و آنها را تبدیل به چیزی کرده که امروز هستند. به قول فیضاللهی در مقدمهی کتاب، «هویت هرکدام از جاندارانی که میشناسیم در نتیجه میلیونها سال تکامل شکل گرفته است. در گرگ و گوزن نیز هویتی تکامل یافته که گرگیت و گوزنیت آنها را میسازد؛ مجموعهای از استعدادها و سوگیریها در یادگیری، دیکته میکند که چه میتوانند و چه نمیتوانند باشد. در نتیجه این برنامهی عصب-ژنتیکی که با آن به دنیا میآیند، رفتارها و راهکارهایی را به نمایش میگذارند که آنها را برای حل مسأله بقا شایسته میسازند و امکان انتقال ژنهای حاوی این برنامه به نسل بعد را فراهم میکنند.»
« در جستجوی طبیعت » مقدمهای بر شناخت غریزه زیستگرایی است. حدس کارشناسی جذابی که ویلسون با خوشبینی مثالزدنیاش به آن امید بسته است. میگویند که «ممکن است بتوانید میمون را از جنگل خارج کنید، اما محال است که بتوانید جنگل را از میمون خارج کنید!» در واقع آنچه میمون را ساخته، مجموعهای از تجربیات زیستی کسب شده در تاریخ تکاملش است که به او امکان بقا داده و این تجربه را نمیتوان از وجود او حذف کرد. حالا این ماییم که از ساوان خاستگاهمان خارج شدهایم اما ساوان درونمان از ما خارج نشده است؛ نسخهای که ما را ساخته و راه بقای ما را میداند. اگر ایدهی زیستگرایی درست باشد، هرچه این ساوان درونمان را بیشتر بشناسیم، دستورالعملی بهتر برای بقا در اختیار خواهیم داشت. ویلسون و دیگر دانشمندانی که ایده طبیعتگرایی را دنبال میکنند، در پی شناختن و شناساندن همین ساوان درون ما هستند.