سبد خرید شما خالی است.
مهدی موصوفی کتاب چهار روز تشنگی را با اقتباس از خاطرات جانباز دفاع مقدس، سرهنگ زرهی یدالله موصوفی به تحریر درآورده است.
در بخشی از کتاب چهار روز تشنگی میخوانیم:
کم کم لکههای نور سفیدی رو میدیدم. دچار توهم شده بودم. دلم میخواست فریاد بکشم. سر پائین گله به گله پشت سر استوار راه افتاده بودیم؛ و شیب تند و طاقت فرسای یکی از صخرهها را بیهدف بالا میرفتیم که یک مرتبه استوار ایستاد و هان جمله معروف همیشگی را تکرار کرد. خوب که نگاهش کردم مثل کسی که برای یک لشکر ملائکه آخرین حرفاش را از دنیای آدمها بگوید. گفت: آری «پیروزی، پشت تپههای خستگیست» و تمام قد سقوط کرد و زیر آسمان خدا. چشمهایش بسته شد. انگار که بچهای بعد از گریهای طولانی خوابیده باشد با تمام زوری که داشتم چند قدمی را برداشتم.
همهچیز نور سفیدی شده بود که چشم را میزد. جرقههای روشن که مثل رعد و برق جلوی چشمم میکوبید. کم و بیش یک صخره بلند و صاف را روبرویم میدیدم که مثل دیواری شیار شیار راهمان را سد کرده بود؛ و باز توی همان فضای مه آلود سفید محو میشد. برگشتم پشت سرم را یه نگاه انداختم. پشت سر هم افتاده بودند. دنبال سرگرد میگشتم کنار یک تکه سنگی نشسته بود و چشمهایش را بسته بود. روی زانو سقوط کردم و چهار دست و پا خودم را به تنه آن سنگ صاف رساندم. همهچیز تمام شد. باخته بودم. همهچیز را اون هم اینطور باور نکردنی آن همه تلاش و زحمت. آن همه درگیری و عرق ریختن و حالا توی آن نور سفید آماده رفتن میشدم. یاد صورت بچههایم افتادم و نگاه منتظر مادرم حالا با این پوتینهای پاره و لباسهای تکه تکه به صخره خورده بودم. اشک توی چشمانم جمع شده بود کردم و یاد آخرین قدمهای تشنه فرات افتادم. صورتم را روی خاک گذاشتم و از هوش رفتم.
کتاب ریشه در مرداب، روایتگر حوادث و رویدادهایی است که علیرضا شریفی پور در هشت سال جنگ تحمیلی از زبان نظامیان بعثی عراق در مدت اسارت و یا هنگام پناهندگی آنان در ایران شنیده و با الهام گرفتن از آنها، این قصه را به نگارش درآورده است، قصهای که شخصیتهای آن وجود خارجی نداشته و همگی ساخته و پرداخته ذهن نویسنده هستند.
علیرضا شریفی پور در این رمان با تکنیک و مهارتی خاص، جنگ را از زبان دشمن به گونهای روایت میکند که شما در لحظه اول پی به داستانی بودن موضوع نمیبرید. در واقع او با تصویرسازی و بیان زیبایش قصه را طوری جلو میبرد که شما همه شخصیتها و حوادث داستان را حقیقی و عینا منطبق با واقعیتهای جنگ در ارتش بعث عراق تصور کنید.
در بخشی از کتاب ریشه در مرداب میخوانیم:
نبرد سهمگین زمینی در جبهه شرق که از شب گذشته آغاز شده بود با شدت زیادی دنبال میشد. سرگرد هاشم مشواد فرمانده گردان پیاده عراق که شب قبل نیروهای تحت امرش، بر روی ارتفاعات، مجبور به عقب نشینی شده بودند، تلاش بسیاری میکرد تا بتواند آرامش را به یگانش باز گرداند.
در سنگر سرگرد هاشم، سروان فرحان فرمانده گروهان یکم و سروان جابر فرمانده گروهان سوم به همراه عناصری از ستاد حضور داشتند. هنوز اطلاعی از وضعیت ستوان یکم عادل، فرمانده گروهان دوم نبود. بنا به اظهار کارکنان گروهان دوم، به نظر میرسید ستوان عادل، اسیر شده باشد.
فصل اول: سراب پیروزی
فصل دوم: خدمت یا خیانت