سبد خرید 0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

کتاب آزاده، خاطرات آزاده جانباز حسین عزیزی

کتاب آزاده

معرفی کتاب آزاده: خاطرات آزاده جانباز حسین عزیزی

  • نویسنده: زهرا یگانه
  • ناشر: انتشارات صریر

زهرا یگانه در کتاب آزاده: خاطرات آزاده جانباز حسین عزیزی، دلاوری‌ها و رویدادهای دوران اسارت مردی غیرتمند و جسور را به تصویر می‌کشد که با ایثار و از خودگذشتگی از انقلاب اسلامی دفاع کرد.

 

درباره‌ی کتاب آزاده: خاطرات آزاده جانباز حسین عزیزی:

در این کتاب با دوران کودکی پر فراز و نشیب و سپس جنگ و خاطرات ده سال اسارت جانباز حسین عزیزی آشنا می‌شوید؛ ده سال تنهایی به همراه شکنجه‌های پی در پی که حتی تصورش هم دردآور است.

 

کتاب آزاده: خاطرات آزاده جانباز حسین عزیزی برای چه کسانی مناسب است؟

بی‌شک مطالعه این آثار ارزشمند برای یادآوری غیرت ملی و دلاوری‌های جانبازان و شهدا، به تمامی ایرانیان پیشنهاد می‌شود. همچنین این کتاب به علاقمندان ادبیات دفاع مقدس به طور ویژه توصیه می‌شود.

 

در بخشی از کتاب آزاده: خاطرات آزاده جانباز حسین عزیزی می‌خوانیم:

تصمیم گرفتیم خود را از محاصره نجات بدهیم. با یکی از دوستانم به نام باقر تافته که یک موتور در اختیار داشت می‌خواستیم از مسیر قصرشیرین به گیلان‌غرب برویم و در جایی دیگر به دفاع ادامه دهیم. باقر پشت فرمان بود و من ترک موتور نشسته بودم. حدود یک کیلومتر از شهر فاصله گرفتیم. ناگهان با انبوهی از تانک و توپ و ادوات جنگی روبه‌رو شدیم. ابتدا گمان کردیم که ادوات و ابزار مربوط به نیروهای خودی است و همه آمده‌اند تا شهر را از اشغال نجات دهند. نزدیک‌تر که شدیم شنیدیم که عربی حرف می‌زنند.

گفتم: «اینا عراقی‌ان، دشمن‌ان.»

باقر سریع دور زد و فرمان موتور را چرخاند و پدال گاز را محکم فشار داد. می‌خواستیم دور بزنیم و برگردیم اما هنگام دور زدن ما را به رگبار بستند. کنترل از دست باقر خارج شد و موتور منحرف شد و افتاد. ما محکم به زمین خوردیم و بعد لوله تفنگ عراقی‌ها را پشت گردنمان احساس کردیم. تفنگ پشت سرمان بود و راهی شدیم، نگاهم افتاد به تعداد دیگری ایرانی که آن‌ها هم اسیر شده بودند. تعداد زن و بچه هم بودند. دیدن بچه‌های کوچک که دست مادرانشان را محکم گرفته بودند دل آدم را به درد می‌آورد. بعضی از آن‌ها خانوادگی اسیر شده بودند. بعضی از زنان هم تنها و بدون خانواده و همسر بودند.

بعد از ما یک ماشین پیکان با سه سرنشین آمد و هنوز متوقف نشده بود که آن‌ها را به گلوله بستند و راننده در دم شهید شد.

وقتی این وضع را دیدیم به یکدیگر وصیت کردیم که: «اگه کسی از جمع ما زنده ماند و از مهلکه نجات پیدا کرد به خانواده بقیه اطلاع دهد.» زمزمه ما باعث شد که عراقی فکر کنند ما در حال کشیدن نقشه‌ی فرار هستیم. به ما نزدیک شدند و حسابی ما را کتک زدند.

یکی از افسران عراقی کُرد بود و کُردی حرف می‌زد. از او پرسیدیم: «چه قراره سر ما بیارن؟»

او گفت: «هیچی، نگران نباشین خیلی زود آزاد می‌شین.»

 

 

برگشت به بالا
خرید اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی با تخفیف و ارسال سریع