نقد و بررسی
بابای نه سالگی
وقتی دستش را از توی ساکش بیرون آورد، یک روسری قشنگ صورتی جلوی چشمهایم بود.
روسری پر بود از کفشدوزک های نارنجی و بنفش و سفید. از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم. بابا روی شانه ام زد و گفت: «حالا بدو برو خانم طلا، قند و عسل تادیرت نشده.»
با خوشحالی دویدم وسط حیاط مدرسه.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.