نقد و بررسی
قصه نیکان 10: هفت پله رو به پایین
ابا صلت غمگین و نگران در حیاط خانه ایستاده بود. نمی دانست چه کند و به کجا پناه ببرد و از چه کسی کمک بخواهد. می ترسید حال امام بد شود و او نتواند کاری بکند. دراین فکرها بود که نوجوانی نیکوروی، با موهای مجعد که شباهت زیادی به امام داشت، داخل خانه شد. اباصلت سرآسیمه به سوی او رفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.