نقد و بررسی
زاغی
زاغی هنوز نرسیده بود به پل قدیم که سایه پیرمردی سیاهپوش را، که حلقههای دود بالای سرش مثل کُپّه ابر جمع شده بود، دید. دوچرخه را سپرد به هانی و درحالیکه نفس نفس میزد لب جدول نشست و به او نگاه کرد که با سرعت از کنار پیرمرد گذشت و موج دود را از فراز سر او پخش و پلا کرد.
پیرمرد آخرین پک را به سیگار زد، دانههای خاکستر را از لباس تکاند، و پس از نگاهِ عمیق به شط با شانه های افتاده و تکانِ سری برای زاغی به سمت پارک به راه افتاد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.