نقد و بررسی
موج فرشته
معرفی کتاب
در این کتاب با بخش هایی همچون «موج فرشته ها»، «سایه بان»، «چراغ شب»، «کبوترهای ازادی»، «این نامه به مقصد نرسید» و «نفس بلند» آشنا می شویم که هر موضوع به شرح داستان کوتاهی در راستای موضوع پرداخته است.
در بخش موج فرشته ذیل موضوع سکوت می خوانیم: «خبر، اول به پیامبر رسید و بعد به بزرگ ترها و بعد به ما: جعفر هم در موته شهید شد. هنوز داشتیم خبر را مزّه مزّه می کردیم و چهره و سر و لباس خاکی پیک ها را تمشا می کردیم که کسی گفت: عبداللع؛ نگاه کنید؛ عبدالله دارد می آید. نگاه کردیم. انگار که از یک بازی بزرگ جا مانده باشد، با سرعت باد می آمد به طرف جمعیت. پستی و بلندی های دشت را فرو می رفت و بالا می آمد و دم به دم نزدیک تر می شد.
مثل همیشه خوب می دوید؛ او بهترین دونده در میان بچه های مدینه بود. هیچ کدام از ما که هم سالش بودیم، جرأت مسابقه دادن با عبدالله را نداشتیم. نه این که نتوانیم پا به پایش بدویم؛ ما حتی نمی توانستیم به گُردِ پایش برسیم . عبدالله این طوری بود. او عاشق دویدن بود؛ عاشق از برخواندن قصیده بود؛ عاشق یادگیری نام پدران و پدرانِ پدران مردم بود. و آن طور که می گفتند، این چیزها را از پدرش آموخته بود. صدای مردی میان سال که صورت آفتاب سوخته ای داشت، بلند شد: اگر پسر جعفر است، زبان به دهان بگیرید و از شهادت پدرش چیزی نگویید!
ما به همدیگر نگاه کردیم و با خودمان گفتیم قرار هم نبود چیزی بگوییم. وقتی رسول خدا هست و وقتی این همه آدم بزرگ دور و برمان را گرفته اند، خودمان می دانیم که نباید زبان درازی کنیم. یکی دیگر که جوان تر بود و لباس سبز روشنی پوشیده بود، آهسته گفت: طفلک؛ نشد که پدرش سرود فتح موته را هم یادش بدهد.
عبدالله رسید؛ عرق ریزان و نفس زنان. در چند قدمی جمعیت از سرعتش کاست و بعد با گام هایی آهسته آمد نزدیک. نگاهش به ما بچه ها بود و در صورتش خنده ای سبک موج می زد. ما حرف دلش را در این لحظات می دانستیم؛ حرفی که هر وقت به سرعت تیر می آمد، می گفت: «دیدید چه با سرعت آمدم و چه زود خودم را رساندم!» ما همیشه از این حرف او لجمان می گرفت، بهش حسودی می کردیم و لگدی می پراندیم طرفش. اما این بار فقط نگاهش کردیم و در پاسخِ درخششِ دانه های سیاهِ چشم هایش، لبخند غمگینی زدیم. صدای گریه یکی از پیک ها بلند شد. پیامبر پیش رفت و سر عبدالله را در آغوش گرفت. چشم های همه مردان پر از اشک بود و غمِ سنگینی در صورت هایشان نشسته بود. اما هیچ کس هیچ چیز نمی گفت. همه ساکت ایستاده بودند و منتظر رفتار و گفتاری از پیامبر بودند. پیامبر دست عبدالله را گرفت و رو به جمعیت گفت: کودکان را بر مرکب ها سوار کنید. فرزند جعفر سوار اسب من می شود.
عبداله که از همه جا بی خبر بود، حیرت زده ما را نگاه کرد. و ما باز هم لبخند غمگین زدیم. عبدالله زور می زد بفهمد چه اتفاقی افتاده که همگان در برابرش این همه مهربان شده اند. در ان لحظه اما نتوانست بفهمد؛ چون پیامبر دستش را کشیده بود و با هم رفته بودند به طرف اسب. با هر قدمی که آن ها سمت اسب برمی داشتند، چند قطره اشک پنهانی از چشم ما بچه ها و مردان بر زمین داغ فرو می ریخت. پیامبر عبدالله را با یک جهش روی اسب نشاند. چشم های عبدالله دوباره درخشیدن گرفت؛ و ما دیدیم که سرش را یک وری گرفت و موجی از غرور در سورتش دوید. افتخار کمی نبود نشستن روی اسب پیامبر. و عبدالله حالا ان بالا بود. نگاه تند و تیزش را دوخت به ما و لبخندهای معنی دار زد.
چند صدای گریه از میان جمعیت به هوا رفت. به پیامبر نگاه کردیم؛ صورتش رو به آسمان بود. جمعیت تکان خورد؛ مثل دریایی که بخواهد از جایش بجنبد. سنگین ولی آرام راه افتادیم. پیک ها نای راه رفتن نداشتند. غمی عمیق در شیارهای صورت هاشان لانه کرده بود. هر کس سرش را انداخته بود پایین، و اندوهِ شکست در جنگ و غم شهادت بزرگانی مثل جعفر پسر ابوطالب را با خود پیش می برد. و مدینه، به جای این که نزدیک تر شود، دورتر می رفت. همه ما پشت سر پیامبر و عبدالله بودیم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.