نقد و بررسی
ریسه های خاموش: مجموعه داستان نوجوان
ریسه ها توی حیاط چشمک می زدند. حیاط قرمز و آبی و زرد می شد. نشسته بودم لب پنجره و تماشایشان می کردم. مادر سر سجاده بود. زهرا هم داشت پیراهن محمد را کوک می زد. یک هو در را با شدت کوبیدند. از جا پریدم. محمد از دستشویی کنار حیاط بیرون آمد و رفت طرف در …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.